جواد ماهر رفتم كتابخانه عمومي. ساعت هشت و ربع صبح بود. در، نيمه باز بود. دوستم كه مسوول كتابخانه است، پشت ميز امانت بود. بين ما يك اطلاعيه به شيشه سكوريت چسبيده بود. صورتم را پشت اطلاعيه قايم كردم ولي مرا شناخت. با ذوق گفت:«بيا تو، آقاي ماهر.» پرسيدم:«از كجا شناختي؟» گفت:«چون فقط تو اين […]
كتابخانه عمومي
0